م. سرایی فر
فکرش را هم نمیکردم که یه خواهر دوقلو داشته باشم. یه خواهر عین خودم. خیلی هیجانانگیز بود برایم. هدیه تولدم بود خبر خواهر دوقلویم . همیشه دلم میخواست یک هدیه هیجانانگیز باورنکردنی داشته باشم. اینکه یک جعبه بدهند دستم و وقتی باز میکنم لنز دوربینها را بگیرند طرفم تا هیجان و ذوقم را ثبت کنند، هیجانی که سال به سال تصنعیتر و نمایشیتر میشد، افسردهام میکرد. هدیهای میخواستم که غافلگیرم کند. هدیه پارسالیام سوئیچ یک ماشین مدل بالا بود. با اینکه تمام بچههای دانشگاه تیکه بارم کردند و سوت کشیدند و شیرینی ازم خواستند، احساس سنگینی کردم. احساس کردم سوءتفاهمی بین من و خانوادهام پیش آمده که غافلگیر شدن مرا حمل بر گرانقیمتتر شدن هدیه کردهاند. این مسأله آزارم میداد. میدیدم که بچههای دانشگاه با مترو و اتوبوس رفت و آمد میکنند، خیلی هم که وضعشان خوب بود با پراید یا نهایتا با 206 رفت و آمد میکردند.
اما امسال این خبر چنان هیجانی به جانم انداخت که خیال میکردم بازیچه قرار گرفتهام. اولش باورم نشد. چطور میشد چنین راز بزرگی تا الان مخفی مانده باشد. خودم میدانستم که پدرو مادرم مرا به فرزندی قبول کردهاند. پدرم پزشک بیمارستانی بود که مردم بمباران شده شهر را درمان کرده بود. کسانی که شهید شده بودند که هیچ، آنهایی هم که زخمی بودند معالجه شده و مرخص شده و رفته بودند پی زندگیشان. من مانده بودم و آقای دکتر، یعنی پدرم . بمبارانها روزبه روز شدیدتر میشد و کسی هم سراغ من نیامده بوده . پدرم مرا به خانهشان برده بوده و خانم آقای دکتر، یعنی مادرم ظرف مدت یک هفته چنان شیفته من شده بوده که وقتی پدرم خواسته مرا به بهزیستی بسپارد، گفته بود اگر او را، یعنی مرا، بخواهند از او جدا کنند ، طلاق میگیرد و به صورت شبانهروزی در بهزیستی مشغول به کار میشود تا کنار من باشد.
اینطور شده بوده که آقای دکتر و همسرش مرا به فرزندی قبول کرده بودند تا صدای بچه لابلای صدای گفتگوهایشان اضافه شود. مادرم هیچ وقت بچهدار نشد. یعنی نمیشد.
نمیدانم چطور متوجه قل دوم شده بودند و چه کسی بهشان خبر داده بود. من که تا با چشمان خودم نمیدیدم باورم نمیشد. راستش یک حسی میگفت سر کارم گذاشته اند. اگر مورد تمسخر یا غافلگیری من درآوردی قرار میگرفتم ، نمیدانم چه عکسالعملی باید نشان میدادم. خیلی باورنکردنی است بعد از 22سال به آدم بگویند یک قل دیگر هم داری آن هم توی یک روستای دورافتاده در اطراف ایلام. البته شاید او، یعنی خواهرم هم باورش نشود یک خواهر داشته باشد توی تهران. ما در سردشت زندگی میکردیم.
…