معصومه کرمی
روی لبه پرتگاه ایستاده،گل زیبایی میبیند خم میشود آن را بچیند، داخل دره سقوط میکند. در میان زمین و هوا دستهایی او را میگیرد. از خواب میپرد. لباسهایش از عرق خیس شده است. خورشید میان سکوت مقدسی طلوع میکند. نگاهش به ساعت دیواری میافته، عقربهها را به سختی پیدا میکنه. نگاهی به حمید میکند، با دهان باز خوابیده، موهای جوگندمیاش نامرتب است. سر بزرگش روی بالش کج افتاده... خطهای پیشانیاش کمرنگتر شده... گیتی به آرامی از تخت پایین میآید. کش موهایش را از روی میز آرایش برمیدارد. موهایش را پشت سر جمع میکند و با کش میبندد. نگاهی به چشمان پفکردهاش میانداز، یاد خوابش میافتد. ابروی نازکش را بالا میانداز و لبهایش را جمع میکند.
از اتاق به هال میرود، پایش به بالشی که دیشب بچهها جلوی تلویزیون گذاشتهاند گیر میکند. دولا میشود آن را روی مبل میگذارد. لامپ آشپزخانه را روشن میکند. کتری را پر از آب کرده و روی اجاق میگذارد. بعد از نماز صبح مدت کوتاهی خوابش برده بود و با آن خواب عجیب از خواب پریده بود. ذهنش هنوز درگیر خواب بود. میر صبحانه را آماده میکند و چایی را دم میکند. به اتاق بچهها میرود به طرف تخت سارا میرود صورت گرد سفیدش مثل ماه میدرخشد و موهای ابریشمیاش روی بالش پخش شده، بوسهای بر پیشانیاش میزند و بیدارش میکند. او شکل خودش است. بعد به طرف تخت سعید میرود. سبزه تند صورتش روی بالش سفید بیشتر تو ذوق میزند. ابروی پرپشت و بینی باریکش به پدر رفته، او را هم میبوسد و بیدار میکند.
از اتاق بیرون میآید، حمید بیدار شده، حوله به دست از دستشویی بیرون میآید و میگوید: لباسامو شستی؟ گیتی با یک دست پشت دست دیگرش میزند و میگوید: وای! یادم رفت. امروز حتما لباسشویی را میزنم. بچهها با سر و صدا از اتاق بیرون میآیند. گیتی به طرفشان نگاه میکند و میگوید: چه خبره اول صبح؟سارا در حالی که برسش در یک دست و کش مویش در دست دیگرش است، میگوید: نه خیر، نوبت منه، مامان ماکارونی بزار برا ناهار. گیتی رو به آنها میگوید: امروز نوبت ساراست. سارا دهنکجی به سعید میکند و میگوید: دیدی گفتم، مامان فسنجون بزار.
...