معصومه تاوان
بابا با دستمال یزدی افتاده بود به جان ماشینش و بلند بلند آواز میخواند.
ـ تو ای پری کجایی؟
مادر میخندید و بابا بیشتر جرأت پیدا میکرد.
ـ پری کجاییییییی.
بچهها قد و نیم قد سرهایشان را از پنجره خانه بیرون آورده بودند و بابا را نگاه میکردند که چطور با ناز و ادا داشت آهنگ را میخواند. مادر دوخت و دوزش را کنار گذاشت و گفت:
ـ مرد خاموشش کن... آبرومونو بردی... حالا میگن اینا چقدر ذوق مرگ شدن که برای دخترشون خواستگار پیدا شده.
و دوباره به کارش ادامه داد. قرار بود برای گلی خواستگار بیاید از آنهایی که دستشان به دهانشان میرسد و اگر گلی با آنها وصلت کند نانش درسته توی روغن میافتد. گلی دختر اولی خانواده بود و از همه بچهها بزرگتر مادر داماد او را در جلسه ختم قران خانه مهین خانم دیده بود و برای پسر کوچکش لقمه گرفته بود.
ـ میدونی اگه این وصلت سر بگیره...
بابا همان طور که آواز میخواند نزدیک مادر میشد... دست گذاشت روی صورت گوشتی مادر و گفت:
ـ چی میشه؟ پری زندگی من.
مادر تا چشمش به بابا آن هم از نزدیک افتاد انگار که تا به حال او را ندیده باشد یک هو خیره شد به او و فریاد زد و بعد قایم زد توی صورتش و گفت:
ـ وای خدا مرگم بده.
بابا شوکه شد چند قدمی به عقب برداشت نگاهی به سر تا پای خودش انداخت تا اشکال کار را در خودش پیدا کند ولی چیزی نیافت....
ـ چیه چته؟ جنی شدی؟
بچهها از توی اتاق دویدند بیرون و دانه دانه ایستادند روی پلهها و زل زدند به سر تا پای بابا. محمد گفت:
ـ چیه مگه باباست دیگه؟ همون بابای همیشگی...
...