مریم جهانگیری زرگانی
خلاصه قسمت قبل
اکبر آقا شیرینفروش معروف مغازهاش را نونوار میکنند به امید آنکه از بازرسان نشان درجه یک کسب کند و کاسبیاش رونق یابد. همه چی مرتب است و آماده برای ورود بازرسان که ...
اینک ادامه ماجرا
سه چهار روز بیشتر به آمدن بازرسان صنف نمانده بود. کارگاه افتاده بود روی دور. هر روز مقدار زیادی از انواع شیرینیهای سنتی با طعمهای مختلف توی کارگاه پخته میشد و بعد از بسته بندی میرفت طبقه بالا، به شیرینی فروشی «ترد و تازه». اکبر که دیده بود دخترش خیلی خوب از پس کارها بر میآید، کارگاه را سپرده بود دستش. اما تصمیم گرفته بود به جای بازنشسته شدن، توی فروشگاه کار کند. جایی دور از شیرینیها، پشت دخل مینشست و از مشتریها پول میگرفت. فروش مغازه مثل همیشه عالی بود و بر خلاف انتظار اکبر، مشتریها از طعمهای تازه شیرینیها استقبال زیادی کرده بودند. طوری که گاهی طعمهای سنتی روی دست شان میماند. توی کارگاه هم کارگران با همه انرژی و توان شان کار میکردند و همگی امید بسته بودند به بالا رفتن درجه کیفیت محصولات کارگاه و افزایش بیست درصدی حقوق شان. سبحان مشغول چیدن شیرینیها توی جعبهها بود. تند و ماهرانه ردیفهای شیرینی را از توی سینیها بر میداشت و داخل جعبه میگذاشت. توی عالم خودش بود و زیر لب آواز میخواند. امیر دو سه تا سینی شیرینی را که خوب خنک شده بود آورد گذاشت روی میزِ سبحان. لحظه ای ایستاد و نگاهش کرد. خواست متلکی بهش بپراند که یکدفعه چشمش افتاد به موجود ریز سیاه رنگی که داشت از کلاه سبحان بالا میرفت. فوری گفت:
ـ سبحان... بپا... یه جونور روی کلاهته!
سبحان سریع چنگ زد به کلاهش و درش آورد. تا چشمش به موجود سیاه رنگ افتاد رنگ از رویش پرید. زیر لب گفت:
ـ دَدَم وااای...
موجود را از کلاهش کند و زیر پا لهش کرد. امیر وحشت زده گفت:
ـ با دست گرفتیش!؟ روی زمینثق لهش کردی!؟ خانم قناد بفهمه پرتت میکنه از کارگ...
یکدفعه ساکت شد. قدمی جلو آمد. زل زد به سبحان.
ـ اینا چیه سبحان!؟ دو سه تای دیگه دارن از گردنت میان پایین!
دست گذاشت تخت سینه سبحان و هلش داد عقب. بلند گفت:
ـ عقب عقب... الانه که همه جونورا بریزن توی جعبههای شیرینی.
سبحان هیس محکمی کرد و گفت:
ـ خیلی خب... داد و بیداد راه ننداز. الان میرم توی دستشویی کله مو میشورم.
از شانس سبحان همان موقع بابا رحیم با سینی چای سر رسید. امیر هم امان نداد. فوری گفت:
ـ بابا رحیم بیا نگاه! توی کله سبحان پر از جونورای ریز سیاهه!
بابا رحیم تا این را شنید سینی را روی میز رها کرد. جلو آمد و زل زد به کله سبحان. همان موقع یکی از آن موجودات ریز انگار که آمده باشد برای بقیه خبر ببرد از لای موهای پر پشت سبحان بیرون زد و روی گردنش سر خورد. بابا رحیم فوری موجود را قاپید و مشغول تماشایش شد. یکدفعه خشکش زد.
ـ یا قمر بنی هاشم! شپش!
امیر تکرار کرد:
ـ شپش!؟
سبحان چشمهایش را روی هم گذاشت و سر تکان داد.
ـ بدبخت شدم!
...