سیده مریم طیار
نزدیک ظهر بود و علیرضای هشتساله، مشغول بازی با تبلت. یک ساعتی میشد که نشسته بود لب پلههای ورودی ساختمان و سرش را کرده بود توی بازی و بیرون نمیآمد؛ تا اینکه، یهویی داد زد: «آخجون! بُردم! بردم!» و روی همان پلهها، شروع کرد به بالا و پایین پریدن؛ ولی، زود آرام گرفت، چون چشمش افتاد به کسی که داشت از توی کوچه، نزدیک میشد: خانم پیر همسایه، که از خرید برمیگشت. علیرضا، مؤدبانه سر جایش ایستاد.
خانم پیر، عصازنان آمد و رسید به پلهها و آرامآرام، آمد بالا. علیرضا، سلامی کرد و پیرزن که رفت، دوباره نشست و زل زد به تبلتش.
یاد مامانبزرگش افتاد. همین هفته قبل بود که با مامان رفته بودند خانه مامانبزرگ و مثل همیشه، حسابی خوش گذرانده بودند.
مامانبزرگ، برای نوه یکییکدانهاش، شیرینی خانگی پخته و انگور شیرین، دانه کرده بود؛ درست همان چیزهایی که علیرضا خیلی دوست داشت.
علیرضا هم آنقدر با اشتها، شیرینی و انگور خورده بود که خستگی از تن مامانبزرگ، حسابی در رفته و ذوق داشت برای مهمانی بعدی. خودش که نه پای مهمانی رفتن داشت و نه قوم و خویش دیگری، در آن شهر؛ پس فقط میماند برایش، یک پسر و عروس و نوه.
پسر هم که مدام مأموریت بود و کمپیدا. پس میماند همین یک عروس و تک نوه؛ که هفتهای یک بار و گاهی شاید دوبار، سری میزدند و اگر میتوانستند، چند ساعتی میماندند.
علیرضا، یادش نبود چه روزی از هفته است و تا آخرش چقدر مانده؛ ولی دوست داشت چیز زیادی نمانده باشد؛ چون مامان قول داده بود آخر هفته بروند خانه مامانبزرگ.
انگار صدای مامان میآمد: «علیرضا؟... علیرضا؟... اون پایینی؟...» علیرضا چند پله رفت پایین و بالا را نگاه کرد. مامان، چادر گلدارش را سر کرده بود و از پنجره کمی خم شده بود و پایین را نگاه میکرد. زود علیرضا را دید و اشاره کرد که برود بالا و منتظر ماند ببیند علیرضا چه کار میکند؟
علیرضا، رفت توی راهرو و چشمش به آسانسور افتاد. مامان گفته بود: «تنهایی سوار آسانسور نشو!» پس رفت طرف پلهها و یکراست رفت طبقه چهارم.
مامان در را برایش باز گذاشته بود؛ ولی از خودش خبری نبود. ساعت دیواری روی یازده و پنجاه دقیقه بود. علیرضا، در را با صدا بست و رفت سر وقت یخچال. یک لیوان کوچولو، آبهویج خورد و آمد نشست توی پذیرایی. نگاهش به تلویزیون افتاد و روشنش کرد. از همان اول هم صدای تلویزیون را پایین آورد. روی نزدیکترین مبل نشست و کانال به کانال کرد.
هر چقدر این ور و آن ور زد؛ کارتون پیدا نکرد. رسید به شبکه خبر که گزارش پخش میکرد. با دیدن گزارش، چشمهایش، برقی زد و صورتش شاد شد. گزارش، درباره نجات کشتیهای اندونزیایی از دست دزدان دریایی در خلیج عدن بود و نجات کشتیها، کار ناوهای نیروی دریایی ایران. هیجانزده، کنترل تلویزیون را گذاشت روی میز و چهارچشمی زل زد به برنامه. با چشمهایش، مدام توی تصاویر دریا و ناوها و ملوانهای ایرانی، دنبال کسی یا چیزی میگشت.
...