در منطقه دشت عباس مستقر بودند. بعد از نماز، سر سفره ناهار نشستند. غذا آبگوشت بود، ولی سیدسجاد بلند شد و رفت سراغ نانهای خشکی که گذاشته بودند برای دور ریختن. شروع کرد به خوردن. گفتند: چرا اینا رو میخوری؟غذا که هست، گفت: اون پیرزنهای بیچاره با عشق، اینا رو میفرستن جبهه، شما میگذاریدشان برای دور ریختن؟! فردای قیامت، پاسخ زحمت اونا رو چه کسی میده؟
...