فاطمه اقوامی
نگاهش مضطرب بود... تمام بدنش میلرزید... از یک جنگجوی شجاع این حالات بعید به نظر میرسید... انگار دلش جایی آن سوی میدان جا مانده بود... باید تصمیمش را میگرفت... فرصت زیادی نداست... کفشها را بر گردن آویخت... با قدمهایی استوار اما با سری افکنده و عرق شرم بر پیشانی راهی شد... ترسی بر وجودش سایه افکنده بود... اگر دست رد به سینهاش میزدند چه باید میکرد؟! ... هنوز چند قدمی تا مقصد فاصله داشت... چیزی که داشت با چشمان خیس از اشکش میدید، سخت بود... این صاحبخانه است که با آغوشی باز به استقبالش آمده... و با صوتی مهربان به او میگوید: سرت را بالا بگیرد ای مرد...
این روایت دلدادگی و بازگشت را بارها بارها را شنیدهایم و دلمان پر کشیده برای آن لحظه رؤیایی روبرو شدن و با سالار شهیدان... ماجرایی که فکر کردهایم یکبار برای همیشه در یکی از صفحات تاریخ به تصویر کشیده شده و دیگر میان آن و دنیای امروز ما پیوندی نیست... اما اگر اندکی حواسمان را به اطرافمان جمع کنیم، انسانهایی را مییابیم که ممکن است گاهی پایشان لغزیده و راهی را به اشتباه رفته باشند. ولی با یک اتفاق کوچک تصویر عشق حقیقی را بر آیینه زلال دلشان نقش بسته و یک شبه ره صدساله را رفتهاند... درست مثل شهید «مجید قربانخانی...» جوانی از محلههای جنوب شهر تهران که یک اتفاق زندگیاش را زیر و رو کرد و به «مدافعان حرم» مشهور شد.. این هفته پای صحبتهای پدر و مادر او نشستیم تا برایمان قصه زندگی تک پسر عزیزشان را روایت کنند...
ـ باید او را علیرضا صدا کنید
مادر شهید: 30 مرداد سال 69 بود که مجید به دنیا آمد. مجید از همان بچگی عاشق این بود که برادر داشته باشد و همیشه میگفت خوشبهحال کسانی که برادر دارند. اما فرزند بعدی من هم دختر شد و به این آرزویش نرسید. آن موقع مجید کلاس اول بود. به ما گفت باید خواهرش را علیرضا صدا کنیم! ما هم تا یک ماه به خاطر دل او اینکار را کردیم ولی مادرم به ما اعتراض کرد که این کار درست نیست. وقتی ما نام عطیه را برای دخترم انتخاب کردیم مجید ناراحت شد و قهر کرد و آن سال مدرسه نرفت.
سال بعد دوباره کلاس اول را خواند. همان سال او را در کلاس کاراته ثبتنام کردیم. یک ماه نشد که از مدرسهاش تماس گرفتند و گفتند مجید در مدرسه هم بچهها را میزند و میگفت چون کلاس کاراته میروم باید بقیه را بزنم! به خاطر همین هم ما دیگر نگذاشتیم به کاراته ادامه دهد.
من و مجید خیلی به هم وابسته بودیم. رابطهاش با ما خیلی خوب بود. من و پدرش او را داداش صدا میزدیم. تا کلاس پنجم هر روز با او به مدرسه میرفتم. دوره راهنمایی هم برای امتحاناتش همراهش بودم. وقتی وارد دبیرستان شد، گفتم مجید آنجا پسرها بزرگ هستند و من خجالت میکشم همراه تو بیایم. همین قضیه باعث شد فقط تا سال اول دبیرستان بخواند و کلا مدرسه را کنار گذاشت.
ذات مجید درست بود
مادر شهید: برخی میگویند چطور شد که مجید با این تیپ و خصوصیات یکدفعه راهی سوریه شد، ولی من همیشه میگویم از آن اول ذات مجید درست بود و ویژگیهای مثبت زیادی داشت. مجید که کوچک بود ما ویدئو داشتیم و فیلمهای مختلفی تماشا میکردیم ولی مجید همیشه اعتراض میکرد که اینها چیست نگاه میکنید؟! من خوشم نمیآید. تا موقع رفتنش هم من یاد ندارم تصویر یا فیلم بدی را نگاه کرده باشد. یکبار خواهرش با لباسی که آستینش خیلی کوتاه بود آمد جلوی او، مجید سریع گفت: برو این لباس را عوض کن.
او برای ماه رمضان و محرم احترام قائل بود، همیشه میگفت: این ماهها حرمت دارد. آدم نباید در این دو ماه هر کاری را انجام دهد.
...