مریم جهانگیری زرگانی
قسمت اول
اسماء، دختر بزرگه اکبر آقا تا وارد کارگاه شد جیغ زد:
ـ وای بابا... چکار کردی! مث ماه شده.
شروع کرد به راه رفتن توی کارگاه شیرینیپزیشان. تازه امروز صبح کار تعمیرات کارگاه تمام شده بود. همه دیوارها و سقف با کاشیهای سفید درخشان پوشانده شده بود. سقف پر بود از رشتههای براق لامپهای ال ای دی بزرگ. نور میخورد توی کاشیها و همه جا پخش میشد. دو تا دستگاه تهویه بزرگ در دو طرف دیوارهای کارگاه نصب شده بود. هوای داخل کارگاه هم خنک بود و هم تازه. دیگر اثری از آن کارگاه تاریک و چرکی که دیوارهای گچیاش چرب بود و همیشه خدا بوی روغن مانده میداد، نبود. اسماء راه میرفت و به همه چیز دست میزد و ذوق میکرد.
ـ این کابینتها چقدر قشنگ شدن... وااای... چه میزهای مدرنی! قابل شستشو هم که هستن... آخ جون... بابا! فر هوشمند خریدی؟!! چقدر عالی...
اکبر آقا پشت سر دخترش راه میرفت و در حالی که از چهرهاش غرور و رضایت میبارید، هی سر تکان میداد. با آن قد کوتاه و شکم بزرگ بی شباهت به ژاندارم مرغیهای زمان شاه نبود! و طوری دخترش را نگاه میکرد که انگار فرماندهاش هست که برای بازدید از پاسگاه آمده! کارگاه شیرینی پزی «ترد و تازه» بزرگترین و معروف ترین کارگاه شهر بود. آوازهاش تمام شهر که نه، تمام ایران را پر کرده بود. هر گردشگری وارد شهر میشد، سراغ شیرینی فروشی «ترد و تازه» را میگرفت که الحق و والانصاف اسمش حسابی برازندهاش بود. شیرینیهایش مثل برگ گل ترد و معطر و تازه بود. اصلا توی دهان آب میشد. مدتی بود اکبر آقای شصت و پنج ساله احساس پیری میکرد و تصمیم گرفته بود اختیار کارگاه را بدهد دست بچههایش. سه تا پسرش که درس خوانده و دانشگاه رفته بودند. علاقه ای به کارگاه شیرینی پزی پدر نداشتند. دختر کوچکترش هم که کلا از هر چه شیرینی بود، بدش میآمد و اصلا پایش را توی کارگاه نمیگذاشت. فقط اسماء، دختر بزرگه اکبر آقا عشق شیرینی و شیرینی پزی داشت و حتی توی دانشگاه هم آشپزی خوانده بود و مدرک بین المللی شیرینی پزی داشت. کارگاه «ترد و تازه» برای اکبر آقا مثل ناموسش بود. پخت شیرینی سنتی، کار آبا اجدادیاش بود و حتی نام خانوادگیشان که قناد بود هم خبر از قدمت این شغل در خانوادهشان میداد. اکبر آقا چندان به دادن اختیار کارگاه عزیزتر از جانش به دست دختر عزیزتر از جانش، رضا نبود. اما هشت نه ماه قبل ناغافل توی کارگاه حالش بهم خورده بود و کارگرها رسانده بودنش بیمارستان. دکترها گفته بودند دو تا از رگهای قلبش گرفته و ضمنا قند و چربی خونش هم حسابی بالاست. رگها را باز کرده بودند و مصرف قند و شیرینی و چربی هم کلا برایش ممنوع شده بود. از آن موقع اکبر آقا از دل و دماغ کار کردن توی کارگاه شیرینی پزی افتاد. مگر میشد آدم این همه شیرینی بغل گوشش و جلوی چشمش باشد. اما لب به شیرینی نزند! این جا بود که اسماء به میدان آمد و گفت حاضر شغل خانوادگیشان را ادامه بدهد. اما یک شرط کذاشت. باید رتبه کارگاه را از درجه سه به درجه یک میرساندند. این طوری هم درآمد شیرینی فروشیشان بالاتر میرفت و هم کارگاهشان عنوان بین المللی میگرفت. از دید بازرسان صنف شیرینی پزان و قنادان، تنها مانع بر سر راه کارگاه «ترد و تازه» برای گرفتن درجه ممتازی، کثیفی کارگاه بود. اگر اکبر آقا دست توی جیب میکرد و کارگاهش را بازسازی میکرد و وسایل مدرن برایش میخرید این اتفاق حتما میافتاد. با اصرارهای فراوان اسماء بالاخره اکبر آقا رضایت داد سر کیسه را شل کند و حالا اسماء داشت میدید که پدرش برای کارگاه سنگ تمام گذاشته و بیشتر از آن چه او انتظار داشت خرج کرده. دخترک برگشت طرف پدرش. دستهایش را از باز کرد و پدرش را بغل گرفت. به خاطر شکم بزرگ اکبر آقا دستهای دختر فقط تا پهلوهای پدر رسید.
...