کد خبر: ۱۰۶۴
تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۷:۵۷
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


سکینه صادقی

دیناره آخرین جمله‌اش را چند بار پاک کرد و نوشت : «گهواره‌های خالی یا دیناره»

کودکان فلسطینی پیام‌آوران صلح جهانی خواهند شد، مادران کودک از دست داده، پریشان و نادان، آن چنان به درگاه خدا زاری خواهند کرد تا کودکی در تقدیر موسی، خواب خوش را بر فرعون زمان، حرام کند.

با بلند شدن صدای زنگ، دنیاره قلم را روی کاغذ گذاشت. تند تند نوشته‌هایش را جمع کرد. سپس دستی بر پهلو و شکمش که به سمت پایین متمایل شده بود کشید و با دست دیگر دسته صندلی گردان میز کامپیوتر را گرفت و به سختی بلند شد. به طرف پنجره رو به حیاط رفت، مادر در حال چیدن زیتون بود.

ـ یوما، یا ام حبیبی، افتح الباب...

ـ سلما بود، دوست و همسایه و هم کلاسی‌اش. او که مثل خواهر دوقلو می‌ماند برایش.

مگر نه اینکه او و سلما در سحرگاه نیمه رمضان، دریکسال و یک ساعت معین، متولد شده بودند و مگر نه اینکه با هم بزرگ شده و همیشه کنار هم بودند.

هر دو زن برادر و خواهر شوهر آن دیگری بودند. در هر کاری که دنیاره می‌ماند، سلما به کمکش می‌آمد و برعکس.

دنیاره همیشه شاگرد اول کلاس بود و مورد توجه معلم و استاد، و سلما موفق در کارهای دستی و هنری.

سلما وارد حیاط شد؛ مادر همسرش را بوسید. اهلاً و سهلاً ام هانی، خاله جانم چه خبر؟ جمله‌ای آهسته گفت و وارد اتاق شد. رنگ در رنگ، بادکنک‌ها، آویزهایی با عکس‌های بچه‌گانه، ماه و ستاره شب‌نما از سقف آویزان بود و در گوشه اتاق هم گهواره‌ای سفید قرار داشت که با پارچه توری صورتی بسیار زیبا تزئین شده بود.

سلما چرخی زد، با دست گهواره به حرکت درآورد، بادکنک‌ها را تکان داد و آواز سر داد... دنیاره را بغل کرد و محکم بوسید، سپس دو زانو بر زمین نشست و شکم دنیاره را نوازش کرد.

ـ چه خبره سلما، خبرها را نشنیده‌ای؟! دیدم که به یوما گزارش می‌دادی!!

ـ اینجا کی خبری نبوده، می‌شود دختر ابوعمار باشی و بی‌خبر بمانی!

ـ خب بنت الشجاع العرب، اُم جمیل، آماده‌ای تا به دانشگاه برویم.

ـ صبحانه خورده‌ای، بذار برایت شربتی بسازم؟

ـ خوبه حالا! روزهای روز این کارها با من بوده است، حالا با اون شکم می‌خواهد شربت بسازد...

سلما با سرعت به طرف در حرکت کرد. ام هانی با سینی شربت پشت در بود، سلما در را باز کرد، محکم به سینی خورد، لیوان‌های شربت افتادند.

سلما سینی را در هوا گرفت و خاله را بوسید و گفت: ـ توبه، توبه، ببخشید...

خاله لبخندی زد و گفت: ـ این کار همیشگی توست، آب روشنایی است. خب حالا چه شده؟ مگر سر می‌برید.

ـ امروز، خیلی مهم است. باید زود به دانشگاه برسیم...

خاله سینی و لیوان‌ها را به آشپزخانه برد و باز شربتی درست کرد.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: