عملیات محرم بود. توی نفربرِ بیسیم نشسته بودیم. آقامهدی باکری دو سه شب بود نخوابیده بود. داشتیم حرف میزدیم. یکمرتبه دیدم جواب نمیدهد. همانطور نشسته خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد از خواب پرید. کلافه شده بود بدجور. جعفری پرسید چی شده؟ جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه میکرد. زیر لب گفت: اون بیرون بسیجیها دارن میجنگن، زخمی میشن، شهید میشن، گرفتهام خوابیدم. یک ساعتی کسی حرف نزد.