زهرا صفائی زاده
خودش هم میدانست حرف حساب نمیزند اما جفت پایش را کرده بود توی یک لنگه کفش و میگفت: همین که من میگویم! باید بلند شوید. مدتی از قراردادمان مانده بود مادر تمام وسایل را جمع کرده بود و بسته بندی شده کنار خانه تلمبار شده بود مانده بودیم کدام خانه را برای ادامه زندگی انتخاب کنیم! خانه بزرگ پدربزرگ با اتاقهای بزرگ خارج از شهر یا خانه خان دایی در طبقه ششم بدون آسانسور، مادر همینطور داشت وسایل را جمع میکرد، پدر زانوی غم بغل کرده بود و عرقریزان بعد از کمک به مادر به یک لیوان چای کم رنگ زل زده بود، آب جوش داخل فلاسک هنوز داغ بود و بخار آب جوش کج و معوج از لبه لیوان بلند میشد و توی هوا محو میشد. پدر،چای کیسهای را یکبار دیگر تکان داد، کیسه لاغر چای تو لیوان با بدنی صاف و کشیده کمی اینطرف و آنطرف پرت شد، پدر گفت: دیگه رنگ نداره بندازمش بره؟ مادر گفت: نه داره ادای رنگ نداشتنو در میاره این چایی کیسهایها همینطوری هستن بزار بمونه گوشه لیوان خودم میدونم چکارش کنم که رنگش در بیاد!
پدر گفت: اینها یکبار مصرف هستن الان ما از صبح داریم ازاین حیونکی چایی میگیریم ،گاوم بود الان شیرش خشک شده بود، این که دیگه چایی کیسهایه! حالا باز خدا پدر سازندهاش رو بیامرزه که هر بار ما انداختیمش تو لیوان یه رنگی به ما داد و مآیوسمون نکرد!
مادر نگاهی به ساعت رو اسباب و وسایل کرد و گفت: نه بابا کو از صبح تا حالا؟ از همین چهار پنج ساعت پیش! تازه من میخواستم بندازمش تو فلاسک اونجوری بیشتر چایی داشتیم. ما خودمون سر کلاس همیشه همین کارو میکردیم. گفتم که برات قبلا! به هممون هم میرسید و تا ظهر جواب کلی دانشجو رو میداد. بعد به من نگاه کرد و گفت: ناهار چی میخوری؟ من شانهام را بالا انداختم و تو آشپزخانه را نگاه کردم تقریبا هیچ وسیلهای نبود که بشود برای نهار روی آن حساب کرد وسایل آشپزخانه هم جمع شده بود و ردی از آنها بر در و دیوار مانده بود. مثل رد جای دود زده سماور نفتی یا جای سفید مانده ساعت دیواری توی آشپزخانه که شبیه ماهیتابه بود وسبد فلزی روی ظرفشویی که خالی از لیوانها و بشقابهای شسته شده بود، مادر همه را گذاشته بود تو کارتن روی گازهم که هیچ چیز نبود اجاق گاز را با خودمان نمیبردیم وقتی به این خانه آمدیم روی وسایل بود مال صاحب خانه بود خودمان اجاق گاز نداشتیم.
...