خورشید
کلاسهای دانشگاهش تموم شده بود، اما تو خیابون برای خودش میچرخید. اصلا حوصله خونه رو نداشت. حتی بعد از یه روز شلوغ. دلش گرما میخواست، هیجان، عشق، تاپ تاپ قلب، گرمای یه خونه واقعی رو، پر از خنده، پر از حرف، اما میدونست که خونشون قطب جنوبه، یخ و بیاحساس، سرد و بیاهمیت، تموم سال!
از وقتی یادش میاومد، پدر و مادرش با هم دعوا داشتن. ولی بعد از یه مدت، دیگه دعوا هم نمیکردند، فقط سکوت محض! فقط گاهی وقتها یه تیکهای یا کنایهای رد و بدل میشد، فقط همین. پدرش شبها دیر میومد و رو کاناپه میخوابید. حتی آخر هفتهها و روزهای تعطیل هم نبود. میگفت که سرکاره. ولی کی باور میکرد؟ از فکر این که باباش با زن دیگهای باشه، چندشش میشد.
مادرش تا دیپلم بیشتر نخونده بود. از ترس این که بره دانشگاه، سر هیجده سالگی شوهرش داده بودن. بعدش هم دو سه تا بچه، پشت سر هم... بعضی وقتها لابهلای گریهها و شکایتهاش، سرکوفت میزد که فقط به خاطر شماها موندم؛ موندم که مردم نگن اینها بچههای طلاقن! زن خونه بود، قورمه سبزی درست میکرد، یه وجب روش روغن داشت، انگشتاتم میخوردی از بس که خوشمزه بود، ولی تنهایی غذا خوردن اصلا مزه داره؟ باباش که نبود، داداشاش که با دوستاشون بودن، مادرشم که یا میل نداشت یا تو اتاق خودش رو رختخواب ولو بود. از بس که قرص میخورد، همهاش میترسید مادرش با اینهمه قرص یا مسموم بشه و بمیره و یا این که مجبور باشن برن بیمارستان روانی بستریاش کنن! دوست داشت مادرش شاد باشه، بره سرکار، بره پشت ویترین مغازهها برای خودش لباسهای قشنگ بخره، صدای خندهاش رو بشنوه، ولی مادرش سکوت مطلق بود. یه افسرده کامل که فقط میخواست همه چی رو فراموش کنه و زودتر زندگیاش تموم بشه! یاد مادرش که میافتاد، ناخودآگاه یه اخم تو ابروهاش جا خوش میکرد و صورتش رو درهم نشون میداد. یه دختر نوزده ساله، ساعت هشت و نه شب، تو خیابونهای پر از گرگ، داشت قدم میزد، مطمئن بود که تا نصف شب هم خونه نره، کسی سراغش رو نمیگیره، اصلا سردی و بیاهمیتی حرف اول رو تو رابطه بین افراد خانوادهاش میزد و در مرحله بعد، «به تو چه» و «به من چه» تو مکالماتشون حاکم بود. اصلا کاش پدر و مادرش طلاق میگرفتن و هر کدوم یه زندگی درست و حسابی برای خودشون داشتن....
نمیدونست چرا خواستگار نداره؟ اکثر دخترهای هم سن و سالش کلی خواستگار داشتن، ولی هیچکسی زنگ خونشون رو نمیزد، شاید هم میزد ولی کسی نبود که در رو باز کنه، یا گوشی تلفن رو جواب بده. تو فکر بود، کاش یه پسری، درست و حسابی، خانوادهدار، پولدار و تحصیلکرده و خوشگل و خوشتیپ میومد خواستگاریش.
تو همین فکرها بود که یه ماشین مدل بالا براش بوق زد، خانم خوشگله، کجا؟ بفرما برسونیمت...
سرش رو بلند کرد و پسر خوش قیافهای رو پشت رل یه ماشین مدل بالا دید، به چشمهاش نگاه کرد، توی تاریکی چیز زیادی پیدا نبود، ولی گرمی و هیجان رو میشد از روی صدای ضبط ماشین هم تشخیص داد، گرما... همون چیزی که هیچوقت نداشت...
...