کد خبر: ۱۰۳۸
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۹:۰۱
پپ
صفحه نخست » داستانک


معصومه تاوان

نعیمه تا چشمش به شاهرخ افتاد اخم‌هایش را توی هم کشید سرش را پایین انداخت و دسته‌های فرغون را محکم چنگ انداخت و از جلوی او رد شد. شاهرخ نگاه دنباله‌دارش را سراند پی نعیمه و دست آخر دوید دنبالش.

ـ چیه شدی نون بیار، پیاز بیار ننه زبیده؟ ده آخه اینه حق تو؟

نعیمه نفس عمیقی کشید و به روی خودش نیاورد.

ـ آره حقت همینه بیچاره.

نعیمه چشم‌هایش را برای لحظه‌ای بست و فرغون را به زمین کوبید و گفت:

ـ به خودم ربط داره پسر عمومی احترامت سر جاش ولی دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر می‌کنی... چند بار بگم نمی‌خوام زنت بشم حرف تو کلت نمیره‌

و راهش را کشید و رفت. شاهرخ با غیظ آب دهانش را بیرون انداخت و فریاد زد:

ـ پس اونقدر منتظر بشین تا موهاتم قد دندونات سفید بشه.

نعیمه به روی خودش نیاورد. برایش حرف‌های شاهرخ اهمیتی نداشت اما از فشاری که به دسته‌های فرغون وارد می‌کرد می‌شد فهمید که از این حرف دلش گرفته. وارد حیاط خانه که شد یک راست رفت سمت طویله. علف‌ها را یله کرد توی آخور گاو‌ها و بیل را از گوشه دیوار برداشت و شروع کرد به جمع کردن تاپاله‌ها.

از سر و صدای نعیمه، نریمان دم در طویله سبز شد.

ـ چیه؟ دیوانه شدی؟ می‌خوای پر و پای حیوونو بشکنی؟!

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: