م. سرایی فر
وارد کوپه که شد چنان لبخند گرمی روی لبش بود انگار که من و خانم بغل دستیام را میشناسد. طوری شد که من به پاش بلند شدم و با هم دست دادیم و احوالپرسی کردیم. خانم بغل دستیام مادر جوانی بود با یک نوزاد چهل و دو روزه توی بغلش که نتوانست بلند شود. خانم تازه وارد نزدیک رفت و با او هم دست داد. تقریبا 40 ساله بود، هم سن و سال من، شاید هم یکی دو سال بیشتر. خیلی خوشرو و خوش مشرب به نظر میرسید. از آن دست آدمهایی که با هر کسی میتوانند ارتباط برقرار کنند.
«من خانم جلالی هستم» خودش را اینجوری معرفی کرد، بعدش گفت:
البته بیشتر به فامیلی همسرم معروفم، طهماسبی آق قلا. ولی دوستان خودم «رز» صدام میکنند. مخفف رزیتا. میتونم اسم شما رو بدونم؟
من خیلی راحت گفتم: اسم من سمیه است.
مادر جوان هم گفت: من مهتاج هستم.
راستش در برابر آن معرفی بالابلند و پرطمطراق خانم جلالی، من خیلی یک لا قبا و بی کس و کار به نظر آمدم. خودم اینطوری حس میکردم.
خانم جلالی تازه روبروی من نشسته بود که چشمش افتاد به نوزاد مهتاج خانم. ابروهای رز خانم وسط پیشانیاش به سمت بالا جمع شد و لبهایش غنچه: عزیزم، چند ماهشه؟
-42 روزه است.
-الهی، من عاشق نوزادم.
بلند شد و رفت روبروی مهتاج نشست. سرش را نزدیک بچه آورد و با پشت انگشت سبابهاش گونه بچه را نوازش کرد. قطار تکانی خورد و روی ریل سُر خورد. بچه زیر پتوی صورتی خالدارش پیچ و تابی به خود داد و شروع کرد به گریه کردن. رز لبخند زد و به پشتی صندلیاش تکیه داد. قطار داشت حرکت میکرد. مهتاج بچه را کمی بالا پایین کرد ولی بچه ساکت نشد. رز با اطمینان گفت: گشنه شه.
مهتاج گفت: تازه شیر خورده.
رز روی صندلی جابجا شد و گفت: خوب سیر نشده لابد. این گریه، گریه گرسنگیه. نوزاد هنوز اونقدر قوی نیست که بتونه با یه بار شیر خوردن سیر بشه. فکش ضعیفه.
بچه همینطور گریه میکرد. رز گفت: من خودم در این زمینه تحقیق کردم. هر دو ساعت یه بار، باید شیر بدید بهش. بعضیا میگن نوزادها خودشون باید مقدار شیر خوردنشونو مشخص کنند نه مادر یا پزشک. ولی این حرف علمی نیست اصلا چون...
رز مثل یک محقق حرف می زد واقعا. مهتاج بچه را به سینهاش چسباند تا بهش شیر بدهد. اما بچه زیر بار نمیرفت و همینطور بیقراری میکرد. مهتاج کمکم داشت دستپاچه میشد. صدای بچه هی داشت بالاتر میرفت. سرعت قطار بیشتر شده بود. رز گفت:
این بچه گوشهاش گرفته بخاطر سرعت قطار. باید پستونک بذارید دهنش تا گوشهاش باز بشه. بچه با گریههاش همه چی رو میگه به ما، این ما هستیم که زبونش رو نمیفهمیم. هر گریهای یه معنی داره. الان این گریه یعنی بچه یه جاییش درد میکنه. تو کشورهای پیشرفته مادرها آموزش میبینن که گریه بچه چی میگه. متأسفانه اینجا حقوق مادر و کودک رعایت نمیشه.
تقریبا من و مهتاج توجهی به حرفهای رز نکردیم. بیشتر نگران بچه بودیم.
مهتاج داشت برای دوران نقاهت میرفت پیش مادرش در مشهد. من هم برای دیدن دخترم میرفتم که توی مشهد دانشجو بود. همین چند لحظه پیش توی کوپه با هم آشنا شدیم. خانم جوان ساکت و کم حرفی بود و در بچهداری خیلی ناشی و حساس. مهتاج قیافهاش مضطرب بود و معلوم بود از حرفهای رز چیزی نمیشنود. هول شده بود انگار. بچه را از دستش گرفتم و دمر خواباندم و با کف دست آرام بین دوکتف بچه زدم. رز داشت میگفت: این روش دیگه منسوخ شده. نباید به بچه ضربه وارد کرد. به قلب و احشای داخلی بچه ضربه وارد میشه و بچه بعدها دچار مشکل تنفسی میشه. فقط باید ماساژ داد.
بچه کمکم آرام شد و به خواب رفت. مهتاج با نگاه و لبخندش سپاسگزار بود. بچه را دادم دست مادرش.
رز با صدای آهسته به من گفت: شما شغلتون چیه؟
همیشه از گفتن کلمه «خانه دار» بدم میآمد. به نظرم از «بیکار» یک پله هم پایینتر بود. ولی چارهای نبود، گفتم: خانهدار.
...