زینب عشقی
دستمال گردگیری به دست، به انبوه کاغذهای روی میز کار همسرش نگاه میکرد، سعی میکرد مرتبشان کند، نامهها یک طرف، یادداشتها طرف دیگر.
جناب آقای دکتر...
به پاس زحمات شما... استاد عزیز خواهشمند است...
خیلیهایشان هم به زبان انگلیسی بودند که ازشان سر در نمیآورد، آهی کشید، یاد دوران دانشجوییاش افتاد که نمراتش به مراتب از همسرش بهتر بود، اما حالا بعد از گذشت سی سال، حتی دیگر نمیتوانستند با هم حرف بزنند! دانشجو بودند که با هم ازدواج کردند، تازه سال دوم، اوایل با هم درس میخواندند و خانهشان شبیه خانههای دانشجویی پر از کتاب و دفتر و کاغذ بود، تازه خیلی وقتها سر نمره یا تحقیق بهتر، با هم مسابقه هم میگذاشتند اما یهو باردار شد، خودش را ول کرد، دیگر کمتر به درس و مشقش میرسید، یکی درمیان سر کلاسها حاضر شد و بعد مشروط شد، از گوشه و کنار و دوست و فامیل شنید که زن را چه به درس و دانشگاه! بنشین به شوهر و بچهات برس، بعد انگار که به خواهد خیالش را راحت کند، حتی نرفت مدرک فوق دیپلمش را بگیرد، نشست در خانه، نشستنی که سی سال بین او و همسرش فاصله انداخته است.
داستان تازهای نیست، شاید همه ما در گوشه و کنار از این ماجراهای واقعی زیاد دیده باشیم، مادربزرگ من را هم وقتی تازه 15 سالش بود، از مدرسه به خانه آوردند و پای سفره عقد نشاندنش. گریه میکرد و میگفت میخواهم درسم را بخوانم. گفتند بگو بله! بعد درست را هم بخوان. بله را گفت، اما نگذاشتند که درسش را بخواند!
مادر دوستم وقتی برایش خواستگار آمد، تازه دانشگاهش شروع شده بود، رفت بالای پشت بام خانهشان قایم شد، داماد رفت پشت بام و همانجا قول داد که اجازه دهد دانشگاه برود، اما بعد از عروسی چنین نشد!
چند وقت پیش با بانویی آشنا شدم حدود 50 تا 60 سال، داشت فوق لیسانس میخواند، داستان زندگیش همانی بود که برایتان تعریف کردم، از مدرسه نشانده بودنش سر سفره عقد، بعد همسر و فرزند و حالا که حتی نوههایش هم سر خانه و زندگیشان رفته بودند، عزمش را جزم کرده بود و رفته بود دانشگاه، از ترس مسخره شدن تا قبل از قبولی در کنکور به هیچکس نگفته بود که درس میخواند! و الان داشت فوق لیسانسش را میگرفت، میگفت: احساس میکنم زندهام، جریان دارم، در زندگیم هدف دارم، قدرت خدا را حس میکنم به خصوص زمانی که زیر میکروسکوپ موجودات زنده متحرک را میبینم، اصلا رنگ زندگی برایم تغییر کرده، جوان شدهام، همه میگویند از وقتی درس خواندن را شروع کردهای شادتر و پر امیدتر شدهای. الان بچهها و نوههایم هم از خجالت من، بیشتر تلاش میکنند.
همه اینها را گفتیم، نه این که بگوییم ازدواج کردن و فرزند آوردن بد است و مانع پیشرفت خانمها، خیر، اگر قرار باشد که خانمها دیگر ازدواج نکنند و فرزند نیاورند که نسل بشر منقرض میشود! اینها را گفتیم که بگوییم در کنار همسر و فرزند، باید به رشد روح و به کسب علم و دانش و فعالیت در عرصه اجتماع نیز بپردازیم، باید همراه همسر و فرزندانمان رشد کنیم.
...