محبوبه هاشمیان
ترمینال خلوت بود. این فصل سال زمستان، که هم مدارس باز است و هم هوا سرد، مسافر کم است. شاگرد راننده بلیط را از دستم گرفت. قدش خیلی کوتاه بود، موهایش پرپشت و کمی نامرتب. حدودا 30 ساله، عینکی با قاب بزرگ سیاه روی صورتش زده بود. شلوار پارچهای طوسی رنگ تمیزی پوشیده بود با پلیور بافتنی تیره به همان رنگ. ظاهرش آنقدر مرتب و اتوکشیده بود که آدم را بیشتر یاد مهندسان میانداخت تا شاگرد راننده! گرچه ژولیدگی موهایش با مرتب لباس پوشیدنش خود این با هم تضاد داشت. اخمو و بداخلاق بلیط را از دستم گرفت. بعد با دست اشاره کرد و گفت:
ـ صندلی شماره 25 همانجا پشت مخزن آبخوری.
یک ساک دستی کوچک همراهم بود با یک کولهپشتی، با اخم گفت:
ـ چرا ساک رو ندادی بذارم جای بار؟
به حرفش گوش ندادم. نگاه کردم صندلی شماره 25 تنها صندلی تک نفره اتوبوس بود.
از جایی که باید مینشستم خوشم نیامد. احساس کردم صندلی مال خود اتوبوس نیست و خوب به اتوبوس چفت نشده. به شاگرد راننده گفتم: آنجا راحت نیستم. بعد اشاره کردم به خانم جوانی که پشت صندلی شماره 25 تنها نشسته بود و باز گفتم:
ـ این خانم تنها هستند؟ میشه من کنارشون بنشینم؟
بیشتر اخم کرد و گفت:
ـ اینجا با اونجا چه فرقی میکنه؟
دوباره نگاه کرد به لیستی که دستش بود و گفت:
ـ برید همانجا کنار خانم بنشینید.
خوشحال ساک را برداشتم و رفتم کنار زن جوان نشستم. زن خودش را کمی جابهجا کرد. داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد. من که کنارش نشستم یک لحظه برگشت و نگاهم کرد. بهش سلام کرد و زن هم با لبخند کمرنگی جوابم را داد. حدودا 40 ساله بود. سرتاسر مشکی پوشیده بود. صورتش اصلاح نشده و ابروهایش تا پشت پلک چشمانش درآمده بود. با تمام سادگیهایش زن محجوب و زیبایی بود. گفتم:
ـ ببخشید جاتون رو تنگ کردم،
باز لبخند محو و کمرنگی زد و گفت:
ـ نه خواهش میکنم.
...