سیده مریم طیار
چشمهایم را که باز میکنم یک بادکنک بزرگ نارنجی میبینم که با سی چهل سانت فاصله از صورتم، از سقف اتاق آویزان شده و این یعنی یک نشانه خوب، برای شروع یک روز جدید. نارنجی، رنگ مشترک مورد علاقه من و فرهاد است. وقتی بخواهد علاقه بیپایانش به زندگی مشترکمان را یادآوری کند، از این رنگ استفاده میکند. روی بادکنک و داخل یک قلب نقاشیشده، با آن دستخط کج و معوج دوستداشتنیاش نوشته: «عزیزم، امروز همون روزیه که منتظرش بودی.»
این کار هم، کار همیشگی فرهاد است و بارها و بارها در طول زندگی مشترک هفت هشتسالهمان، انجامش داده. راستش نه دقیقا با همین جمله، ولی با جملاتی مشابه در معنا و مفهوم. در پیغامهایش، هر بار با دقت و ذوق و شوق، جملهای انتخاب میکند که ضمن یادآوری محبت، اشارهای میکند به اینکه: یک غافلگیری در راه است و منتظر باش. از آن به بعد است که تازه ماجرا شروع میشود و همین موضوعی که قرار است غافلگیرم کند، برایم میشود یک معما و دوز هیجان و کنجکاویام با هم میپرند تا مریخ و همانجا آنقدر دور میزنند و این طرف و آن طرف میچرخند تا وقت رمزگشایی فرا برسد و بیایند بنشینند روی زمین و آرام بگیرند.
بعد از اینکه مدتی روی این پیغامها و نتایجش بررسی کردم، دستم آمد که این جملههای مختلف و ابتکاری ولی با محتوا و آخر و عاقبت مشترک، قرار است به همان چیزی برسد که اخیرا، ذهنمان مشغولش بوده. منظورم از اخیر، نه لزوما همین چند ساعت و چند هفته، بلکه حتی ممکن است چند ماه اخیر باشد. همان چیزی که فرهاد قول داده در آیندهای نه چندان دور، حلش میکند؛ ولی فراموش شده. فراموشی که میگویم، منظورم فراموشی خودم است. فرهاد از آن دسته آدمهاست که حافظهاش خیلی خوب است توی قولهایش و هیچوقت نشده حتی یکی از قولهایش را از یاد ببرد. مطمئنم این بار هم در تمام مدتی که از زمان قول دادنش گذشته، بهش فکر کرده و برایش برنامه ریخته و آخرش هم رساندهاش به مرحله عمل. بادکنک امروز و پیغام رویش هم نشان میدهد که در این بخش از فرهادشناسی موفق بودهام. فقط میماند پیدا کردن قولی که میخواهد بهش عمل کند و البته سختترین بخش معما هم همین قسمت است.
ای وای از دست خودم. به زور از رختخواب خودم را میکَنَم و بلند میشوم از جا. دو هفته است دانشکده نمیروم و تنبلی به تنم، ماسیده. البته منظورم دو هفته از ترم جدید است. ترم قبلی را که مصیبتزده شدیم و کلا حذف کردم و نرفتم. این ترم را هم با اصرارهای فرهاد، انتخاب واحد کردم. اگر به من بود ولش میکردم این درس خواندن را. اصلا دانشکده به چه دردی میخورد؟ حتی اگر رشته پرطمطراقی مثل دندانپزشکی باشد.
زندگی دیگر برایم بیمعنا شده. فرهاد، اما انگار نه انگار. با تمام سکوتهایم، باز هم دست بردار نیست و دوباره اخلاقش شده مثل سابق و هر روز صبح وقتی که میرود سر کار؛ اینجا و آنجا یادداشتهایی میگذارد که مثلا من را سر ذوق بیاورد. سر شام با شور و حرارت، از اولین روزهای آمدنمان میگوید. از همان اولین روزهایی که وارد این شهر شدیم و همین آپارتمان نقلی فعلیمان را اجاره کردیم. الان درست سه سال و هفت ماه و بیست و چهار روز است که اینجا ساکن شدهایم. جوری به همهجا عادت کردهایم که انگار از اول همینجا به دنیا آمده بودیم و اصلا هم، مهاجران تازهواردی نیستیم که انگلیسیشان مادرزادی نیست و سر کلاس و کالج، یادش گرفتهاند.
البته اعتراف میکنم که توی شهر و کشور غریب، خواهی نخواهی آدم، غریب و تنهاست. ولی خوشبختانه من و فرهاد، همدیگر را داریم و تنهای تنها هم نیستیم. تازه! آنجِل هم هست. همسایه دیوار به دیوارمان را میگویم. یک زن پیر آفریقاییتبار مهربان که گاهی سری به ما میزند و حالمان را میپرسد. شاید زیادی مهربان است که میآید سراغمان، شاید هم زیادی تنهاست. نمیدانم. گاهیوقتها صدای آواز محلی غمگینی از خانهاش شنیده میشود. آن اوایل، فرهاد میگفت شاید کسی را از دست داده. ولی وقتی این آوازها، ماهها ادامه پیدا کرد، مطمئن شدیم که موضوع نباید تازه باشد؛ بخصوص که وقتی در راهرو یا آسانسور آنجل را میدیدیم، چهرهای شاد داشت و با رویی خوش، برخورد میکرد. آن آوازهای غمگینِ هر از گاهی و آن صورت شاد که همیشه هم با لبخند بزرگی تزئین میشد؛ به مرور تبدیل شد به یکی دیگر از آن رازهایی که باید کشف میکردم. زیاد طول نکشید انتظارم و راز آنجل هم برایم کشف شد؛ آن هم درست کمی بعد از اینکه آن اتفاق وحشتناک، برای من و فرهاد و یاسمین افتاد.
...