زهرا کیایی
دوست چندین سالهام، هربار که به دیدارم میآید یا تماس میگیرد از مشکلات متعدد ارتباطی با همسرش میگوید و اینکه دیگر به ستوه آمده و همیشه داشتن همسری با روان سالم را آرزو میکند؛ در همسایگی هم دختری است که در دیدارهایمان از مشکلاتش با والدین و خانواده میگوید و اینکه آرزو داشت که کاش والدینی داشت که حداقل، شرایط او را درک میکردند و برای اجابت آرزوهایش با او همراه میشدند و همیشه میگوید این ابتداییترین وظیفه والدینیست که برخلاف والدین دوستانم آنها ندارند! دیگری از تنهاییش میگوید و اینکه ای کاش بسان فلان دوست همدمی همراه و مونسی غمخوار داشت و دیگری از شهر یا کشوری مینالد که در آن زندگی میکند و آرزومند زندگی در شرایطی است که ارزشش شناخته شده و مورد احترام قرار گیرد و... سؤال این است که با این همه ناخشنودی که ذهنمان را به اشغال خود درآورده چه باید کرد و آیا راهی برای خشنودی یا فرار از مشکلات اینچنینی وجود دارد؟!
...