خورشید
جلوی آیینه ایستاده بود و به صورتش نگاه میکرد، ابروهایش را مرتب کرد، چشمانش را باز و بسته کرد، دماغش را بالا و پایین برد، با دستانش گونههایش را کمی حالت داد، لبانش را فرم داد و چونهاش را هم از نظر گذراند، صورتش را کج کرد، موهایش را جمع کرد و بعد باز... دوباره به آیینه نگاه کرد و زیر لب گفت: واقعا من خوشگلم!؟
14 ساله بود و توی مجلس روضه مادر بزرگش داشت چایی تعارف میکرد که یکهو یکی از خانمها گفت: خوشگل خانوم، قند یادت رفت! با تعجب اطراف را نگاه کرد تا ببیند اون خانوم با که بود؟ خانومه تو چشماش نگاه کرد و دوباره گفت: قند هم بیار، خوشگل خانوم! اولین بار بود که کسی در زندگیش به او میگفت... زیبا!
در خانوادهای مذهبی و سنتی رشد کرده بود، جایی که زیبایی برای دخترانی که هنوز ازدواج نکرده بودند، محلی از اعراب نداشت، حتی به موهای پشت لبش هم دست نزده بود، چه برسه به مرتب کردن ابرو و آرایش و کارهایی برای زیبایی! جلوی آیینه ایستاده بود و به خودش نگاه میکرد، همیشه فکر میکرد قیافهای معمولی دارد و هیچکس او را زیبا نمیداند، اما آن شب دلش طور دیگری بود، انگار تازه به دنیا آمده بود، او زیبا بود، زیبا.
...